من همون بچه اروم و بی دردسری ام که همیشه همه خیالشون از بابتش راحت بود همون آدم منطقی ام که حرفایی که قراره ده سال دیگه یاد بگیرم و درک کنم و الان میدونم همون آدم خندونی ام که همیشه بهت میگفتم حالم خوبه حالم خیلی خوبه من همونم فقط الان نشستم وسط بزرگ ترین گل فرش و گریه میکنم با صدای بلند میخوام بگم که خسته شدم میخوام بگم دیگه نوبت منه که حواستون بهش باشه میخوام بگم که از روی من راحت رد نشید میخوام بگم ولی دست خودم نیست میخندم و میگم خوبم خوب تر از این
نمیخواهم بیندیشم. میاندیشم که نمیخواهم بیندیشم. نباید بیندیشم که نمیخواهم بیندیشم. زیرا این همچنان یک اندیشه است. آیا هرگز پایانی بر آن نیست؟ اندیشهٔ من ، خود من است: برای همین است که نمیتوانم وا ایستم. من به وسیلهٔ آنچه میاندیشم وجود دارم و نمیتوانم خودم را از اندیشیدن بازدارم. من هستم ، من وجود دارم ، میاندیشم پس هستم؛ من هستم زیرا میاندیشم ، چرا میاندیشم؟ من هستم زیرا میاندیشم که نمیخواهم باشم!
درباره این سایت